قطعه
پازل
گم
کلافه
دیوانه
حالا
قطعاتی
گم
همه جا گشتن
پیدا نشدن
حتی نمیشه
نمیتونم
حرف
مرتب
مهمتر از پازل
پیچ و مهرههای اصلی
ذهنم
این بهترین حالتی بود، که میتونستم بگم
مجلس زنانه بر پا بود. خانوم ها از میناج و بیانسه تا کیتی پری و کریستینا آگیلرا و باقی...
قرار شد هرکس روی دیوار کناری چیزی بکشه. همه دایره و مثلث میکشیدن و گلدون و نیمرو. نوبت من شد خط نقاشیها رسیده بود آخر سالن. شکل آدمک کشیدم. اون ته یک خانمی نشسته بود که به قاعدهی سیالیت خوابها، هویتش بین گوگوش و جنیفر لوپز نوسان داشت. از قضا منو میشناخت و از ارادتمندان و مشتاقان دیدار بود. در واقع یه آشنایی و دوستی با مادر شوهرِ دختر عموی مادرم داشت و به واسطه ایشون، تعریف من رو هم شنیده بود. صبحتی پیش اومد و عرض کردم شما رو تو ایران نمیگیرن؟ برای رفت و آمد مشکلی ندارین؟
فرمودند نه دیگه گیر نمیدن به ماها. گفتن چند روز دیگه هم دارن میرن کاشان واسه دیدن گلاب گیری. بعد هم راهی لس آنجلساند.
من هم بلند شدم رفتم توی اتاق رژ لبم رو تازه کنم.
در جریان باشید. (!)
کاش از بینمان، یک نفر... فقط یک نفر، حوصله داشت و گاهی... فقط گاهی، قصهای از امید میخواند...
کاش ستارهی کوچکی توی چشم یکیمان رفته بود... و گاهی زورکی دست بقیهمان را میگرفت تا توی چشماش، واقعیتی را ببینیم که خودمان نمیتوانستیم...
.. همه مثل هم بودیم و هر روز، ناخواسته میشکستیم و روی هم میافتادیم.
میخوام باز هم بسازم. از اول. باز هم مثل شروعش یعنی تنها. و دستِ خالی (حتی خالیتر از اولش)
حفظ وضعیت موجود. کمی از این (گذشته) کمی از آن (آینده)
به سختی..
باید بنویسم.
مثل قبل. بی تعارف و بی تفاوت.
مثل آینده.... آممم خب راستش واسه آینده برنامهای ندارم طبق معمول.
وضعیت موجود هم که هعی...
خلاصه: سه، دو، یک.
عنوان فرعی: بروز احساسات از طریق وبلاگ
یه حالتی هست آدما ناراحت میشن و وبلاگشون رو میبیندن.
حالا من از خوشحالی این وبلاگ رو زدم.
نمیدونم باهاش چیکار کنم
باشه فعلاً